خدا پس او کیست؟ (داستان پند آموز)
خدا پس او کیست؟ (داستان پند آموز)
پسرک تازه به کلاس دوم رفته بود.
پسرک تازه به کلاس دوم رفته بود.
روزی به خدا گفت: «خدایا، یکی از فرشتگانت را به من بده تا همیشهی همیشه مواظب من باشد. هر لحظه من را راهنمایی کند. بهترین تصمیم را به من بگوید؛ تا همیشه موفق باشم.»…
و خداوند گفت: «تو همیشه چنین فرشتهای را باخود داشتی و همیشه هم خواهی داشت.»
پسرک گفت: «خدا پس او کیست؟ میخواهم اسمش را بدانم.»
خداوند گفت: «فردا در مدرسه، به هنگام درس فارسی نام او را روی جلد کتاب فارسیات خواهی دید. فقط بدان که این اولین و آخرین بار است که چنین چیزی میبینی…»
روز گذشت و فردا شد. پسرک به مدرسه رفت. لحظه شماری میکرد تا زنگ فارسی برسد.
زنگ سوم زنگ فارسی بود.
زنگ سوم خورد و زنگ فارسی شد.
بچهها از حیاط به کلاس آمدند.
پسرک کیفش را باز کرد تا کتاب فارسی را بیرون بیاورد.
اما…
کتابش نبود…
کیفش را زیر و رو کرد اما نبود
کم کم داشت گریهاش میگرفت
چون قرار بود نام فرشتهای را بر آن ببیند
همانطور که خدا قول داده بود
گشت و گشت اما… نبود…
میدانست دیگر پیدایش نمیکند اما با چشمان خیس همچنان میگشت…
نمیتوانست باور کند که دیگر نام فرشتهاش را نخواهد فهمید…
همانطور که اشک پسرک داخل کیف میچکید، معلم وارد شد…
معلم وسط کلاس ایستاد و گفت: «اینجا کسی کتاب فارسیاش را گم کرده؟»
پسرک شنید و دوید… کتابش را در دستان معلم دید…
آن را گرفت و با دقت روی جلدش را نگاه کرد…
هیچ چیزی نوشته نشده بود…
باز هم کتاب را اینور و آنور کرد… اسمی نبود…
در همین حال که پسرک باز ناامید شده بود، معلم گفت: «این کتاب مال توست؟ چرا اسمت را ننوشتی؟»
و معلم نام پسرک را روی جلد کتاب نوشت…
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم دی ۱۳۹۰ ساعت 11:53 توسط جواد کرمی
|
