داستان کوتاه و بسیار زیبا
داستان کوتاه و بسیار زیبا
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که
مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و
هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با
لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با
لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند
و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن
باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای
پسرتان پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند !!!
داستان کوتاه مرد شراب فروش داستان کوتاه شما پولدارین؟ .
تقدیم به همه زنانی که عفت و پاکدامنی شان طعمه فقر و گرگ صفتی اطرافیانشان شده است
بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانهی او نروید » بودا به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده» کدخدا
تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر
تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده
نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند .»
داستان کوتاه نه درس از زندگی آلبرت انیشتین
درباره چه چیزی کنجکاو هستید؟ دنبال کردن کنجکاویتان راز موفقیتتان است.
۲- پشتکار با ارزش است: “نه اینکه من خیلی باهوش باشم؛ بلکه با مسایل زمان بیشتری میمانم.”
تا زمانیکه به هدفتان برسید، پشتکار دارید؟ اینشتین میخواهد بگوبد، تمام ارزش تمبر پستی
به این است که با تمام نیرو به چیزی بچسبد، تا اینکه به مقصدش برسد. مانند تمبر پستی باشید، مسیری را که آغاز کردید به پایان برسانید. به یاد بیاورید که در جایی دیگر اینشتین گفته بود، “من برای ماه ها و سالها فکر میکنم و فکر میکنم. ۹۹ بار نتیجه اشتباه است. صدمین بار حق با من است.”
تخیل قدرتمند است: “تخیل همه چیز است. تخیل پیش نمایشی از جذابیتهای آینده زندگانی است. تخیل با ارزشتر از دانش است.”
آیا از تخیلتان استفاده میکنید؟ اینشتین میگوید تخیل با ارزشتر از دانش است. به یاد بیاورید که توماس ادیسون میگفت: “برای ابداع، به یک تخیل خوب و کپهایی از آت و آشغال نیاز دارید.”
۴- اشتباه کردن اتفاق بدی نیست: “فردی که هرگز اشتباه نکرده، هرگز چیز جدیدی را امتحان
نکرده است.”
از اینکه اشتباه کردید، نترسید. اشتباه شکست نیست. اشتباهات میتواند شما را باهوشتر،
سریعتر و بهتر کنند. در واقع شما زمانی موفق خواهید شد که دو چندان اشتباه کرده باشید.
۵- برای اکنون زندگی کنید: “من هرگز به آینده فکر نمیکنم – آینده به زودی فرا خواهد رسید.”
شما نمیتوانید فورا آینده را دست خوش تغییرات کنید، بنابراین بسیار مهم است که تمام تلاشتان
را برای “اکنون” وقف کنید.
۶- انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید: “حماقت این است که بارها و بارها کاری یکسان انجام دهید و انتظار نتیجهای متفاوت داشته باشید.”
شما نمیتوانید کاری یکسان را هر روز انجام دهید و انتظار تفاوت در نتایجش داشته باشید. به عبارتی، برای ایجاد تغییر در زندگی بایستی در خودتان تغییراتی ایجاد کنید.
۷- حماقت و نابغگی: “تفاوت بین حماقت و نابغه بودن در این است که نابغه بودن محدودیتهای خودش را دارد.“
۸- یادگیری قوانین و سپس بهتر بازی کردن: “شما بایستی قوانین بازی را بیاموزید. و سپس بهتر از هر فرد دیگری بازی میکنید.”
دو کار است که باید انجامش دهید: ابتدا باید قوانین بازی را که میخواهید بازی کنید بیاموزید. درست است، خیلی هیجان انگیز نیست اما حیاتی است. بعدا، شما بهتر از هر فرد دیگری بازی خواهید کرد.
۹- دانش از تجربه میآید: “اطلاعات، دانش نیست. تنها منبع دانش، تجربه است.”
دانش از تجربه میآید. شما میتوانید دربارهی کاری بحث کنید، اما بحث کردن فقط درکی
فیلسوفانه از آن کار به شما می دهد. شما بایستی در ابتدا آن کار را تجربه کنید تا بدانیدش. چه کنیم؟ تجربه بیاندوزید. وقتتان را خیلی بابت اطلاعات نظری صرف نکنید، بروید و کاری انجام دهید تا تجربهایی با ارزش را کسب کنید

سالم به خانه بازگردد.مادر او هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه
یک نان اضافه هم می پخت و
پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد .
هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر
کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و
به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش
چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این
نان او را زهر آلود کرد
و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ …..
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی
پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و
ضعیف شده بودم
که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم
و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از
من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه
ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز م
می گردد.
نتوانست الاغ را از
درون
چاه بیرون بیاورد.
تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی
خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.
داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند
اگراز مشکلات برای بالا آمدن و رشد مان استفاده نکنیم , در
چاههای زندگی گرفتار میشویم
رقابت سکون ندارد
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای
سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها
همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش
رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را بطرف
زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد
وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان
جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,
میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را
نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت ودر گوشی محکمی به او زد
و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
(( انسان از زبان دکتر شریعتی ))
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است :
-1 آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند عمده آدمها.
حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که
قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
-2 آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند مردگانی
متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی
واگذاشتهاند. بی شخصیتاند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و
زندهاشان یکی است.
-3 آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند آدمهای
معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان
هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان
داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
-4 آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند شگفت انگیز ترین
آدمها.
در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان
را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم.
باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه
می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان.
اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب
میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست
در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید
تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
داستان ايمان واقعي
روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي
گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .
فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟
او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که
اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن ن
وشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
*********************************************************************
(( زیباترین قلب ))
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را
درتمام آن منطقه دارد.جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بودو هیچ
خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستیزیباترین
قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صداییبلند به تعریف
قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلبتو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاهکردند قلب او با قدرت تمام
میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلباو برداشته شده و تکههایی
جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالیرا به خوبی پر نکرده بودند
برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیدهمیشد. در بعضی نقاط
شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکردهبود، مردم که به
قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور اوادعا میکند که
زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماًشوخی میکنی؛ قلب خود را با
قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم وبریدگی و خراش است .پیر مرد
گفت: درست است. قلب تو سالم به نظرمیرسد اما من هرگز قلب خود را با
قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگرانسانی است که من عشقم را به
او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهامو به او بخشیدهام. گاهی او هم ب
خشی از قلب خود را به من داده است که بهجای آن تکهی بخشیده شده قرار
دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاندگوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود
دارد که برایم عزیزند؛ چرا کهیادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها
بخشی از قلبم را به کسانیبخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند
، اینها همینشیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی
هستند کهداشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق
را باقطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیباییواقعی
چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشکاز گونههایش سرازیر
میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خودقطعهای بیرون آورد و
با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن راگرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب
پیر و زخمی خود را بهجای قلب مرد جوان گذاشت.مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛
دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او
نفوذ کرده بود...
(( فرشته کوچک و زیبا ))
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد
و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت :
آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس
میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا ب
یاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من
نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه
راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد
به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام
شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی
چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او
گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت
: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش
اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود!
یک فرشته کوچک و زیبا ...
(( هر چیزی ممکن است ))
با خودم فکر می کردم تحقق رویاهایم غیر ممکن است،اما خدا گفت :
«هر چیزی ممکن است»
گم شده بودم،گیج بودم،فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد،اما
خدا گفت :
«من هدایتت خواهم کرد»
خود را باختم،فکر می کردم نمی توانم،از عهده اش بر نمی ایم ،اما خدا گفت :
« تو از عهده ی هر کاری بر می ائی»
غمگین بودم،احساس کردم زیر کوهی از نا امیدی گیر افتادم ،اما خدا گفت:
« غمهایت را روی شانه های من بریز»
فکر کردم نمی توانم،من انقدر باهوش نیستم،اما خدا گفت :
« من به تو خرد لازم را می دهم»
بار گناهانم رنجم می داد ،برای کارهای بدی که کرده بودم از خود عصبانی
بودم،اما خدا گفت :
«من تو را می بخشم»
از خودم بدم می امد ،فکر می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد ،اما خدا گفت :
«من به تو عشق می ورزم »
گریه می کردم،زیرا تنها بودم،اما خدا گفت :
« من همیشه با تو هستم
(( راز محبت ))
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد ، خانه های ژاپنی دارای
فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند ، این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است .
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد ، وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این
میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود
چه اتفاقی افتاده ؟ مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!! در یک
قسمت تاریک بدون حرکت .چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.متحیر
از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
تو این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟همانطور که به مارمولک
نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد !!! مرد
شدیدا منقلب شد .ده سال مراقبت ، چه عشقی ! چه عشق قشنگی !!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد
پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم.
(( قلب جغد ))
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن
و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل
می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های
کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و
فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است
سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی.
دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز
نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان
کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.
دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که
می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و
قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است
و طعم حقیقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و
آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست .
(( نامه آبراهام لینکن به آموزگار پسرش ))
به پسرم اینگونه درس بدهید: او باید بداند که همه مردم عادل و همه
آنها صادق نیستند. اما به پسرم بیاموزید که به ازاء هر شیاد، انسانهای
درست و صدیق وجود دارند.
به او بگویید به ازاء هر سیاستمدار خودخواه، رهبر با حمیتی هم وجود
دارد.به او بیاموزید که به ازاء هر دشمن، دوستی هست.
می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید، اگر با کار و زحمت
خودش، یک دلار کاسبی کند بهتر از این است که جایی روی زمین پنچ
دلار پیدا کند.
به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.او را از
غبطه خوردن برحذر دارید.به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر می توانید، به او نقش مهم کتاب در زندگی را آموزش دهید.به
او بگویید تعمق کند.به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود.
به گلهای درون باغچه،به زنبورهایی که در هوا پرواز می کنند، دقیق
شود.به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.
به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشها، گردن کش باشد.
به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر همه در جهت
خلاف او حرف بزنند.به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و
سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.
ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهیداگر می توانید به پسرم یاد
بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.به او بیاموزید که در اشک ریختن
خجالتی وجود ندارد.
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند. اما
قیمت گذاری برای دل بی معناست.به او بگویید تسلیم هیاهو نشود
و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یک ناز پروده
نسازید.
بگذارید که شجاع باشد.به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.
توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید. پسرم کودک کم
سال بسیار خوبیست.
آیا شما نیز با این عقاید موافقید ؟
