داستان دیگری برایتان نقل کنم.یکی از آقایانی که الان در قم می باشد به نام آیت الله العظمی مجاوری که ایشان این داستان را نقل می کند. می فرمودند من در دوران آقای بروجردی آشنایی داشتم که در وزارت فرهنگ شاغل بود و کارش این بود که اگر  کسی کتاب می نوشت ، کتاب را پیش او می آورد ، او مطالعه می کرد و اگر مورد خاصی نداشت مجوز انتشار آن کتاب را می داد.آن فرد نقل می کرد که یک وقتی در اتاقم نشسته بودم، دیدم یک طلبه ای که بسیار مرتب و منظم می بود و مشخص بود که وضع مالیش خوب بود آمد و گفت آقا این کتاب من است و مجوز چاپش را بدهید.گفتم این کتابهای دیگری که اینجا است باید مطالعه بشود تا نوبت کتاب شما برسد.در همین حال یک دفعه چشمم به تیتر کتاب افتاد و خیلی برایم جالب بود .نوشته بود « تلفنی به خدا».گفتم حال یک شرحی بدهید و بگویید که خلاصه  ی کتابت چیست؟ گفت این کتاب شرح حال زندگی من می باشدمن یک طلبه ای بودم.هنگامی که 25 ساله بودم چون پدر نداشتم خرجی پنج نفر بر گردن من بود.یک مقداری هم شهریه می گرفتم که کفاف خرج پنج نفر را نمی داد.کار بجایی رسیده بود که از همه ی مغازه داران از جمله بقال ، قصاب و ... اجناس نسیه گرفته بودم و بدهکار بودم و هیچکس دیگر به من جنس نسیه نمی داد.خونه ای هم که اجاره کرده بودم چند ماه پول اجاره اش را نداده بودم.از قضا صاحب خانه هم آمده بود و گفته بود شیخ، تا دو روز دیگر مهلت داری که اجاره ی منزل را بدهی اگر ندادی ، دو روز دیگر مأمور می آورم و وسایلت را بیرون میریزم.به خانه رفتم.از این فکر نتوانستم بخوابم. با حالت اضطراب از خانه بیرون آمدم و به حرم حضرت معصومه (س) رفتم شروع به گریه کردن کردم و این گریه پشت سر هم ادامه داشت.همین که اذان صبح را گفتند ، نماز را خواندم . از حرم بیرون آمدم و با خود گفتم که دیگر سر به بیابان بزنم.حداقل یک مدت فراری بشوم ، شاید صاحب خانه دلش برای خانواده ی من بسوزد و چند مدتی دست نگهدارد و اینها را آواره نکند.از حرم که بیرون آمدم همینطور به حالت گریه که گریه ام قطع نمی شد یک جایی رفتم و دیدم یک اتوبوس در آنجا هست.دست در جیبم بردم دیدم کرایه ی از قم تا تهران در جیبم می باشد.بی اختیار سوار اتوبوس شدم و تا تهران هم در اتوبوس گریه کردم.وقتی رسیدم تهران با خود گفتم که کجا بروم؟ در خیابان های تهران قدم می زدم که یک دفعه یادم آمد یک برادر در بازار تهران دارم و وضع مالی خوبی هم دارد.گفتم به پیش برادرم که از نظر مذهبی زیاد هم مذهبی نبود و همیشه هم من را به دلیل طلبه بودن مؤاخذه می کرد بروم.خلاصه پیش برادرم رفتم و او هم تا من را دید شروع به حرف زشت زدن کرد.من هم تمام غصه ی دنیا بر روی سینه ام جمع شده بود.صبر کردم و هیچ نگفتم.چند دقیقه گذشت به من گفت همین جا بنشین.تا جایی می روم و بر میگردم.برادرم که رفت ، دوباره بغضم ترکید .گفتم خدایا تو در جای حق نشسته ای من که دارم گناه نمی کنم، درس علوم پیغمبر تو را می خوانم.این هم برادر من است.من هم مثل این یک آدم هستم.چرا باید وضع من این طور باشد.در همین وضع بود که یک دفعه به سرم زد، تلفن سر میز برادرم را گرفتم و چند شماره همینطوری گرفتم به این نیت که با خدا صحبت کنم چشمم را بستم و چند شماره گرفتم.یک دفعه دیدم کسی پشت تلفن می گوید: الو ، تو را خدا گوشی را قطع نکن، می گوید که تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد، دچار اضطرای شدم ، گفتم عجب کاری کردم.یک طلبه مزاحمی منزل مردم زنگ بزند.دیدم التماس می کند و می گوید مگر تو نمی خواستی با خدا درددل کنی؟ تو را جان هر کسی دوست داری قطع نکن.یک دفعه به خود آمدم گفتم این از کجا می دانست که میخواهم با خدا درددل کنم. قطع نکردم گفتم بفرمایید.او گفت آدرست را بده. میخواهم بیایم و ببینمت.با خود گفتم خربزه بخوری پای لرزش هم باید بنشینی.آدرس مغازه را دادم و نیم ساعت بعد دیدم یک ماشین شیک به در حجره ی برادرم آمد.راننده از ماشین بیرون آمد و در عقب را برای یک آدم شیک پوش باز کرد.آن آدم هم آمد . بعد از سلام و احوالپرسی پرسید آیا این مغازه برای شماست؟ گفتم برای من نمی باشد و مال برادرم است.همین طور که صحبت می کردیم آن آقا صدای پشت تلفن من را شناخت.گفت شما بودید منزل ما تماس گرفتید.گفتم ببخشید قصد مزاحمت نداشتم.گفت نه آقا ناراحت نشدم.اتفاقا" پای تلفن منتظر شما بودیم.اگر زحمتی برایتان نیست به منزل ما بیایید و خانم بنده با شما کار دارد.سوار ماشین شدم.به منزل رفتیم، خانم تا من را دید پاهایش لرزید.یک کمی آب به صورت او زدند.گفتند آقا ما یک داستانی داریم و اجازه بدهید خانم این داستان را نقل کند.خانم شروع به صحبت کرد که من یک پدر داشتم از نوادگان قاجاریه بود.این پدرم سال گذشته از دنیا رفت.لحظه ی فوت کردنش من که تنها بچه اش بودم را صدا کرد و گفت دخترم من دیگر از این دنیا رفتنی هستم.خدا ثروت زیادی به من داده است و من نتوانستم از این ثروت در راه خدا استفاده کنم.الان که دارم می روم همیشه نگران آن دنیا هستم.تو تنها اولاد من هستی . یک خواهش از تو دارم.گفتم پدر جان شما جان بخواهید.گفت من یک صندوقچه دارم که زیر تخت خوابم می باشد.وقتی من از دنیا رفتم این صندوقچه را به دست یک آدم فقیر و نیازمند برسان. دو روز بعد پدرم فوت شدند. مردم هم آمدند تسلیت گفتند و سرسلامتی دادند و اصلا من هم دیگر یادم رفته بود که پدرم چه وصیت کرده بود.دیشب که خوابیدم ، خواب پدرم را دیدم.در عالم خواب دیدم که قیامت شده است و مشغول حساب اعمال پدرم می باشند. دو تا ملک عذاب هم به بدترین نحو پدرم را عذاب می کنند. پدرم هم اشاره می کند ولله من تقصیر ندارم.تقصیر دخترم  می باشد.من وصیت کردم اما او اجرا نکرد.بعد به من اشاره کرد و گفت دخترم حواست باشد ،این آدم را نگاه کن.صبح ساعت نه ، به نیت تماس با خدا ، به خانه ات زنگ می زند.برو به دنبالش و او را به منزل بیاور و این صندوقچه را به او بده.این آخرین فرصت می باشد.از خواب بلند شدم. و از دیشب تا حال منتظر تماس تلفن بودم که شما تماس گرفتید.خلاصه رفتند صندوقچه را آوردند و درش را گشودند.مبلغ یکصد هزار تومان پول نقد، یکصد و پنجاه عدد سکه ی طلا ، پنجاه قطعه الماس و جواهر ، سند مالکیت قطعه زمینی به مساحت بیست هکتار در شمال تهران ، نوزده عدد اشیای قیمتی ( دوره  ی مرجعیت آقای بروجردی) و همه  یااین موارد فقط با یک توکل بر خدا انجام شد.امام سجاد(ع) می فرماید « الحمدالله الّذی وکلنی الیه» سپاس خدایی را که در امور وکیل من شد و چون وکیل من شد من را بسمت مردم نفرستاد و محتاج مردم نکرد که اگر محتاج مردم می شدم، خوار و ذلیل می گشتم.